احساس او پارت 28
نامادری:گفتم فقط فلیکس و ا.ت....
نزدیک بود از ترس خدمو خیس کنم ک فلیکس متوجه ترس توچشام شد و دستمو گرفت
فلیکس:(خیلی آروم صورتشو ب گوشم نزدیک کرد) نگران نباش
دنبالش رفتیم تو حال
نامادری:بشینید
نشستیم
نامادری:فلیکس! شنیدم غلط اضافی کردی
فلیکس:نه مامان منظورتون چیه؟
نامادری:فک کردی میتونی ماجرارو ب ا.ت لو بدی منم نفهمم؟
فلیکس:کدوم ماجرا
مامان:خودتو ب آون راه نزن
فلیکس:*سرشو انداخت پایین
مامان:و ا.ت...... فک کردی میتونی بر علیه من دربیای؟ فلیکس هیچ کاری نمیتونه بکنه و یه هفته بعدم عروسیتونه....... جهت احتیاط امشب شما دوتا باید سـ.کـ(استغفرالله)س داشته باشید تا ا.ت نتونه در بره
یهو چشام درشت شد...
من:ینی چی؟ (باداد)
نامادری:همین که گفتم فرار کردم رفتم تو اتاق و درو قفل کردم.... ولو شدم رو تخت و یع دل سیر گریه کردم
صدای فلیکسو راشل رو میشنیدم که میگفتن درو باز کن بگو چیشده
ولی من هق هق داشتم اشک میریختم ولی کاملا بی صدا
هی آروم میگفتم:مامان، مامان
فلیکس(از پشت در) :ا.ت درو باز کن قول میدم نزارم این اتفاق بیوفته
گریه امونم نمی داد. بغض داشت گلومو جر میداد.
داشتم خفه میشدم و حالم بد بود جدا از این حال بدم نگران هم بودم که یموقع بیهوش نشم.
پرش زمانی=20 مین بعد
فلیکس و راشل رفته بودن و من میتونستم غروب آفتاب رو از پشت پنجره ببینم. با اینکه اشک تو چشام نمیزاشت غروب رو خوب ببینم ولی غروب با اشکم قشنگه
خیره شدم ب شهر میتونستم پارک مرکزی سئولو ببینم
چشمم ب چمدون افتاد و یاد حرف مامان افتادم
ینی باید فرار کنم؟ نامادری گفت امشب باید بکنیم پس بهترین راه اینه که فعلا از دسترس خارج شم. درو باز کردم وراهرو رو نگاه کردم.... هیچکس نبود
امن و امان.... رفتم تو اتاق بابام و اونو رو ویلچرش گذاشتم(گودرت) بعدم چمدونو برداشتم و از در پشتی خونه فرار کردم.....
ادامه دارد....
نزدیک بود از ترس خدمو خیس کنم ک فلیکس متوجه ترس توچشام شد و دستمو گرفت
فلیکس:(خیلی آروم صورتشو ب گوشم نزدیک کرد) نگران نباش
دنبالش رفتیم تو حال
نامادری:بشینید
نشستیم
نامادری:فلیکس! شنیدم غلط اضافی کردی
فلیکس:نه مامان منظورتون چیه؟
نامادری:فک کردی میتونی ماجرارو ب ا.ت لو بدی منم نفهمم؟
فلیکس:کدوم ماجرا
مامان:خودتو ب آون راه نزن
فلیکس:*سرشو انداخت پایین
مامان:و ا.ت...... فک کردی میتونی بر علیه من دربیای؟ فلیکس هیچ کاری نمیتونه بکنه و یه هفته بعدم عروسیتونه....... جهت احتیاط امشب شما دوتا باید سـ.کـ(استغفرالله)س داشته باشید تا ا.ت نتونه در بره
یهو چشام درشت شد...
من:ینی چی؟ (باداد)
نامادری:همین که گفتم فرار کردم رفتم تو اتاق و درو قفل کردم.... ولو شدم رو تخت و یع دل سیر گریه کردم
صدای فلیکسو راشل رو میشنیدم که میگفتن درو باز کن بگو چیشده
ولی من هق هق داشتم اشک میریختم ولی کاملا بی صدا
هی آروم میگفتم:مامان، مامان
فلیکس(از پشت در) :ا.ت درو باز کن قول میدم نزارم این اتفاق بیوفته
گریه امونم نمی داد. بغض داشت گلومو جر میداد.
داشتم خفه میشدم و حالم بد بود جدا از این حال بدم نگران هم بودم که یموقع بیهوش نشم.
پرش زمانی=20 مین بعد
فلیکس و راشل رفته بودن و من میتونستم غروب آفتاب رو از پشت پنجره ببینم. با اینکه اشک تو چشام نمیزاشت غروب رو خوب ببینم ولی غروب با اشکم قشنگه
خیره شدم ب شهر میتونستم پارک مرکزی سئولو ببینم
چشمم ب چمدون افتاد و یاد حرف مامان افتادم
ینی باید فرار کنم؟ نامادری گفت امشب باید بکنیم پس بهترین راه اینه که فعلا از دسترس خارج شم. درو باز کردم وراهرو رو نگاه کردم.... هیچکس نبود
امن و امان.... رفتم تو اتاق بابام و اونو رو ویلچرش گذاشتم(گودرت) بعدم چمدونو برداشتم و از در پشتی خونه فرار کردم.....
ادامه دارد....
- ۳.۵k
- ۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط